دانی که چها چها چها می خواهم وصل تو من بی سر و پا می خواهم
فریاد و فغان و ناله ام دانی چیست؟ یعـنی کـه ترا ترا تـرا می خواهم
چون بلبل مست راه در بستان یافت روی گل و جام باده را خندان یافت
آمد به زبان حال در گوشم گفت دریاب که عمر رفته را نتوان یافت
از خاک درت رخت اقامت نبرم وز دست غمت جان بسلامت نبرم
بردار نقاب از رخ و بنمای جمال تا حسرت آن رخ به قیــامت نبرم
اکنون که جهان را به خوشی دسترسی است هرزنده دلی را سوی صحرا هوسی است
بر هر شاخی طلوع موسی دستی است در هر نفسی خروش عیسی نفسی است
یــادت کنــم ار شاد و اگر غمگینم نامت برم ار خیزم و گر بنشینم
با یاد تو خو کرده ام ای دوست چنانک در هرچه نظر کنم تو را می بینم
روزیست خوش و هوا نه گرمست و نه سرد ابر از رخ گلزار همی شوید گرد
بلبل به زبان حال خود با گل زرد فریاد همی زند که می ، باید خورد
رفتــم بـطبیب گفــتم از درد نهان گفتـا از غیر دوست بر بند زبان
گفتم که غذا؟ گفت همین خون جگر گفتم پرهیز؟ گفت از هر دو جهان
تا کی غم آن خورم که دارم یا نه وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه
پر کن قدح باده که معلومم نیست کاین د م که فرو برم بر آرم یا نه
ای روی تو مهر عالم آرای همه وصل تو شب و روز تمـنای همه
گر با دگران به ز منی وای به من ور با همه کس همچو منی وای همه
می خوردن و گرد نیکوان گردیدن به زان که به رزق زاهدی ورزیدن
گر عاشق و مست دوزخی خواهد بود پس روی بهشت کس نخواهد دیدن