بــس گــل که در بـــاغ مأوی گرفت چمــن رنــگ ارتنـــگ مــــانـی گرفت
صبــا نافـــه ٔ مشک تبــت نداشـت جهان بوی مشک از چه معنی گرفت
مگر چشم مجنون به ابر اندر است کـه گــل رنـگ رخســـار لیـلـی گرفت
بمــی مانــد انـــدر عقیقـین قــدح ســرشــکی کــه در لاله مأوی گرفت
قــدح گیــر چنــدی و دنیــی مگیر کــه بدبـــخت شد آنکــه دنیی گرفت
ســر نرگــس تــازه از زرّ و سیــم نشــان ســـــر تــــاج کســری گرفت
چــو رهبـان شـد اندر لباس کبـود بنفشـــه مـــگر دیـــن ترسـی گرفت
از شبنم عشق ، خاک آدم گِل شـوری برخاسـت فتنـه ای حاصل شد
سر نشتر عشق بر رگ روح زدند یک قطره ی خون چکید و نامش دل شد
ابو حنیفه ی اسکافی شاعری دیگر است از قرن پنجم:
از بس که شب و روز کشم بیدادت چون موم شدم ز قلب چون پولادت
ای از در آنـکه دل نیـارد یــادت چندانکه مرا غمست شادی بــادت
پرسید کسی ز من که معشوق تو کیسـت؟ گفتـم که فلان کسست ، مقصـود تو چیست؟
بـنشست و به های های بر من بـگریست کز دست چنان کسی تو چون خواهی زیست
بخشی از یک قصیده ی فرخی سیستانی. شاعر قرن پنجم:
دل مـن همــی داد گفتـی گـوایــی که باشد مرا روزی از تو جدایی
بلی هرچه خواهد رسیدن بـه مــردم بر آن دل دهد هر زمانی گوایی
من این روز را داشتم چشم وز این غم نبوده است با روز من روشنایی
جـدایی گمـان بـرده بـودم ولیــکن نه چندان که یکسو نهی آشنایی
به جـرم چـه رانـدی مـرا از در خـود گناهم نبودست جز بی گناهی
بدیـن زودی از مـن چـرا سیـر گشتــی نگــارا بدین زود سیــری چرایی
که دانسـت کـز تــو مـرا دید بایــد به چندان وفا این همه بی وفایی
دریغــا دریغـــا کـه آگــه نبـــودم که تو بی وفا در جفا تا کجایی
همــه دشمنـی از تو دیدم ولیـکن نگویم که تو دوستی را نشایی
نگــارا مــن از آزمـــایش به آیم مرا باش تا بیش از این آزمایی
مرا خوار داری و بی قدر خواهی نگر تا بدین خو که هستی نپایی
ای دلبرِ ما، مباش بی دل، برِما یک دلبر ما، به که دو صد دل، برِ ما
نه دل برِ ما، نه دلبر، اندر بر ما یا دل ، برِ ما فرسـت ، یا دلبـرِ ما
عمر بن ابراهیم، خیام نیشابوری شاعر قرن پنجم:
خیام زمانه از کسی دارد ننگ کاو در غم ایام نشیند دلتنگ
می نوش در آبگینه با ناله چنگ زان پیش که آبگینه آید بر سنگ
ما دل به غم تو بسته داریـم ای دوست درد تو به جان خسته داریم ای دوست
گفتی که به دل شکستگان نزدیکم ما نیز دل شکسته داریم ای دوست
من بی می ناب زیستن نتوانم بی باده کشید بار تن نتوانم
من بنده آن دمم که ساقی گوید یک جام دگر بگیر و من نتوانم
تا مرد بتیغ عشق بی سر نشود اندر ره عشق و عاشقی بر نشود
هم یار طلب کنی و هم سر خواهی آری خواهی ، ولی میسّر نشود