هرگز روزی به بنـده پروات نبود و اندیشه ی این بیدل شیدات نبود
خوردیم ز تو خون نخوردی غم ما در پای تو مردیم و سر مات نبود
بــس گــل که در بـــاغ مأوی گرفت چمــن رنــگ ارتنـــگ مــــانـی گرفت
صبــا نافـــه ٔ مشک تبــت نداشـت جهان بوی مشک از چه معنی گرفت
مگر چشم مجنون به ابر اندر است کـه گــل رنـگ رخســـار لیـلـی گرفت
بمــی مانــد انـــدر عقیقـین قــدح ســرشــکی کــه در لاله مأوی گرفت
قــدح گیــر چنــدی و دنیــی مگیر کــه بدبـــخت شد آنکــه دنیی گرفت
ســر نرگــس تــازه از زرّ و سیــم نشــان ســـــر تــــاج کســری گرفت
چــو رهبـان شـد اندر لباس کبـود بنفشـــه مـــگر دیـــن ترسـی گرفت
دعوت من بر تو آن شد کایزدت عاشق کناد
بر یکی سنگین دل نامهربان چون خویشتن
تا بدانی درد عشق و داغ هجر و غم کشی
چون بهجـر اندر بپیچی پس بدانی قـدر من