از باد صبا دلم چو بوی تو گرفت بگذاشت مرا و جستجوی تو گرفت
اکنون ز من خسته نمی آرد یاد بــوی تو گرفته بود، خوی تـو گرفت
نا کامیم ای دوست ز خود کامی تست وین سوختگیهای من از خامی تست
مــگذار که در عشــق تو رسوا گردم رسـوایـی من بـاعـث بـدنامی تست
دی شانه زد آن ماه، خَم گیسو را بر چهـــره نــهاد ، رلف عنبر بو را
پوشــید بدین حیــله رخ نیــکو را تا هرکه نه محرم، نشناسد او را
از بیم رقیـب طوف کویــت نکنم وز طعنه ی خلق گفت و گویت نکنم
لب بستم و از پای نشستم امّا ایــن نتـــوانــم کــه آرزویـــت نـکنــم
چون دایره ما ز پوست پوشان توایم در دایره ی حلقه بگوشان توایم
گر بنوازی، ز جان خروشان توایم ور ننوازی، هم از خموشان توایم
گفتـــار دراز مختـصر بایـد کرد وز یار بدآموز، حذر باید کرد
در راه نگار کشته باید گشتن و آنگاه نگار را خبر باید کرد
از شبنم عشق ، خاک آدم گِل شـوری برخاسـت فتنـه ای حاصل شد
سر نشتر عشق بر رگ روح زدند یک قطره ی خون چکید و نامش دل شد
پرسید کسی ز من که معشوق تو کیسـت؟ گفتـم که فلان کسست ، مقصـود تو چیست؟
بـنشست و به های های بر من بـگریست کز دست چنان کسی تو چون خواهی زیست
ای دلبرِ ما، مباش بی دل، برِما یک دلبر ما، به که دو صد دل، برِ ما
نه دل برِ ما، نه دلبر، اندر بر ما یا دل ، برِ ما فرسـت ، یا دلبـرِ ما
ما دل به غم تو بسته داریـم ای دوست درد تو به جان خسته داریم ای دوست
گفتی که به دل شکستگان نزدیکم ما نیز دل شکسته داریم ای دوست