تا مرد بتیغ عشق بی سر نشود اندر ره عشق و عاشقی بر نشود
هم یار طلب کنی و هم سر خواهی آری خواهی ، ولی میسّر نشود
دانی که چها چها چها می خواهم وصل تو من بی سر و پا می خواهم
فریاد و فغان و ناله ام دانی چیست؟ یعـنی کـه ترا ترا تـرا می خواهم
از خاک درت رخت اقامت نبرم وز دست غمت جان بسلامت نبرم
بردار نقاب از رخ و بنمای جمال تا حسرت آن رخ به قیــامت نبرم
یــادت کنــم ار شاد و اگر غمگینم نامت برم ار خیزم و گر بنشینم
با یاد تو خو کرده ام ای دوست چنانک در هرچه نظر کنم تو را می بینم
رفتــم بـطبیب گفــتم از درد نهان گفتـا از غیر دوست بر بند زبان
گفتم که غذا؟ گفت همین خون جگر گفتم پرهیز؟ گفت از هر دو جهان
ای روی تو مهر عالم آرای همه وصل تو شب و روز تمـنای همه
گر با دگران به ز منی وای به من ور با همه کس همچو منی وای همه
با فاقه و فقر هم نشینم کردی بی خویش و تبار و بی قرینم کردی
این مرتبه ی مقربان در توست آیا به چه خدمت این چنینم کردی
باز آی که تا صدق نیازم بینی بیداری شبهای درازم بینی
نی نی غلطم که خود فراق تو بتا کی زنده گذاردم که بازم بینی
گر در یمنی چو بامنی پیش منی گر پیش منی چو بی منی در یمنی
من با تو چنانم ای نگار یمنی خود در غلطم که من توام یا تو منی
دل داغ تو دارد ار نه بفروختمی در دیده تویی و گرنه می دوختمی
دل منزل توست ورنه روزی صدبار در پیش تو چون سپند می سوختمی