در بــاغ گــل فرستــد هـر نیمــشب عبیر وز شـــاخ عندلیــب بســازد همــی صفیـر
رخســار آن نگــار بــه گــل بر ستـم کنــد و آن روی را نمــاز بــرد مـــاه مستنیــر
ای آفتـــاب چهـــره ی بـت زاد ســرو قــد کــز زلـف مشــک بــاری وز نـوک غمزه تیر
بنـگاشتــه چنیــن نبــود بــر بتـــان چیــن تمـثــال روی یــوسـف یعقـــوب بـــر حریــر
از برگ گل لاله دو لب داری داری فراز وی یک مشت حلقه ی زره از مشک و از عبیر
گویــی کـــه آزر از پـــی زهــره نگــار کرد سیمینش عارضین و بر و گیسوان چو قیر
گویــی کمنـد رستم گشت آن کمند زلف کــز بوسـتــان گرفتــه گــل ســرخ را اسیر
گویــی خدایش از مــی چون لعـل آفریــد یــا دایگـانــش داده ز یــاقــوت سـرخ شیـر
سلام وبلاگ عاشقانه زیبایی دارید
دعوتم رابرای خواندن غزل های عاشقانه ام می پذیری؟
سلام
از لطف شما نسبت به این باغ ممنونم.
غزلهای شما را نیز خواندم .امیدوارم همیشه عاشق و شاعر باشید.
در پناه خداوند
سلام
درنگی وتماشایی دوباره درباغ دل انگیزتان
بااجازه لینگتان کردم